روزی شیخ و مریدان به شکار میرفتن و از راهی می گذشتن در میان راه شیخ از دست مریدان کلافه شد و نیت کرد که آنان را از سره خویش باز کند *righo_ha* *fuhsh* گفت ای مریدان از میان شما آن کسی که با گوز خود بتواند صدای بلبل در بیاورد *sheikh* *sheikh* بالا ترین مقام را دارد و از همه ارشد تر است مریدان بعد از شنیدن این حرف شروع به گوزیدن کردن :khak: :khak: و شیخ که فکر میکرد با گفتن این سخن آنها را به سرگرم میکند به آرامی به سمت درختی رفت تا انجا استراحت کند در همین میان مریدی باکسن خود به سمت شیخ گرفت و گوزید :khak: :khak: واز شیخ خواست تا ببیند که آیا گوزشان صدای بلبل میدهد یا خیر ؟ شیخ که از فرط عصبانیت فریاد بلندی از خشتک خویش منتشر کرد و گفت نه احمق باید صدای بلبل بدهد *bi asab* *bi asab* سپس مرید گفت یا شیخ این بلبلیس که سرما خورده *hir_hir* *hir_hir* شیخ بسیار عصبانی شد و عصای خود را به مرید فرو کرد و از آن پس وقتی میگوزید صدای فیل سرما خورده میداد چندی دوباره استراحت کرد مریدی دیگر آمد و باکسن خود را به سمت شیخ گرفت و گفت یا شیخ شیخ تا روی خویش برگرداند مرید برای شیخ گوزید ، گفت یا شیخ این همچون بلبلیس که در سبک متال و راک آواز خوانده *ieneh* *ieneh* شیخ بسیار عصبانی شد با تکه سنگی که دم دست بود یه سمت مرید پرتاب کرد و مرید مانند خری که در چمن زار آزاد گشته پا به فرار گذاشت سپس مریدی دیگر به سمت شیخ آمد باستن خویش را به سمت شیخ گرفت شیخ قبل از اینکه بگوزد عصای خود رو به او فرو کرد و مرید منفجر شد *vakh_vakh* *vakh_vakh* و به در و دیوار پاشیده شد سپس شیخ دید فایده ندارد رو به مریدان گفت ای احمق ها بلبل ها روی درخت میخوانن شما نیز اینچنین کنید شاید گوزتان صدای بلبل داد *jar_o_bahs* *jar_o_bahs* مریدان بعد از شنیدن این سخن همگی به بالای درخت رفتن و روی شاخه های درخت شروع به گوزیدن کردن شیخ که خیلی خسته شده بود و به درختی تکیه داد و با خود فکر کرد که خوب است تا مریدان سرگرم گوز بلبلی هستند اندکی در کنار این درخت بریند شروع کرد به حفر چاله در هنگام حفر چاله ماری از میان بوته ها به بیرون پرید و شیخ بسیار ترسید و در شلوار خود رید در همین هنگام نیز جوانی سراسیمه به نزدیک درخت رسید و جسمی را که داخل پارچه ای پوشانده بود در چاله ی نیمه کاره ی شیخ مخفی کرد به محض اینکه جوان کارش را تمام کرد نگاهش را به سمت درخت چرخاند و شیخ را دید که باکسن خود را به درخت میمالد و به او می نگرد :khak: :khak: :khak: جوان که بسیار شرمزده شد اشک از خشتکش جاری شد و از شیخ دور شد روز بعد شیخ مقداری سیب زمینی خریده بود و به دنبال هیزم و کبریت میگشت تا سیب زمینی ها رو در میان آتش کباب کند در همان زمان عده ای از مردم دهکده و مریدان آن جوان را طناب بسته نزد شیخ آوردند و از او خواستند تا برای آن جوان مجازاتی مشخص کند شیخ اندکی ریش و پشم خود را خاراند و و از جمعیت پرسید جرم این جوان چیست ؟ یکی از مریدان از میان جمعیت بلند پاسخ داد نمیدانم *tafakor* *tafakor* شیخ بسیار خشمگین شد و فرمود زهره مار و نمیدانم *fosh* *fosh* سپس به مریدان دیگر گفت مقداری فلفل آوردن و در باکسن وی فرو کردند و مانند کوره ی آهنگری از باستن مرید آتش زبانه میکشید و شیخ نیز از این موقعیت استفاده کرد و سیب زمینی های خود را پخت دوباره رو به جمعیت کرد و گفت جرم این جوان چیست این بار کسی پاسخ داد این جوان دیروز به درون معبد قدیمی دهکده رفته است و ظرف گرانقیمتی که آنجا بود را ربوده و فرار کرده است شیخ پرسید از کجا می دانید که کار این جوان بوده است!؟ *talab* *talab* همان شخص پاسخ داد دقیقا مطمئن نیستیم. اتفاقا وقتی ظرف به سرقت رفته کسی در معبد نبوده است. ما براساس حدس و گمان فکر می کنیم کار او بوده است. البته او خودش می گوید که از ظرف گرانقیمت خبری ندارد و ما هم هرجایی که گمان می کردیم را گشتیم ولی ظرفی را ندیدیم شیخ با عصبانیت بسیار عصبانی شد *bi asab* *bi asab* و شخص را به درون کوره ی آهنگری مرید انداخت و گفت شما بر اساس حدس و گمان شخص محترمی را متهم کرده اید زود این جوان را رها کنید و وقتی شواهدی محکم تر داشتید سراغ من بیائید جمعیت جوان را رها کردند و پراکنده شدند ساعتی بعد جوان به آرامی و در خلوت زمانی که شیخ خواب بود نزد شیخ آمد و شرمزده و خجل سرش را پائین انداخت و با صدایی آهسته کنار شیخ گوزید شیخ بسیار ترسید و دوباره در شلواره خود رید و به هوا بر خواست و گفت اینجا چه میکنی ای ملعون جوان پاسخ داد استاد ! شما خودتان دیدید که من ظرف را کجا پنهان کردم؟ پس چرا من را لو ندادید!؟ شیخ همچنانی که باستن خود را با لباس یکی از مریدان تمیز میکرد گفت به جز من چشمان خالق هستی هم نظاره گر اعمال تو بود. وقتی خالق کائنات آبروی تو را نگه داشت و اجازه نداد که کسی نظاره گر اعمال تو باشد ، چرا من که چشمانم از اوست پرده پوشی نکنم!؟ جوان بعد از شنیدن این سخن به شکل رگباری شروع به زدن گوز بلبلی کرد و از شیخ دور شد روز بعد دوباره جمعیت آن جوان را نزد شیخ آوردند و گفتند ظرف گرانقیمت شب گذشته به طرز عجیبی به معبد بازگردانده شده است و هیچکس ندیده است که چه کسی این کار را انجام داده است. برای همین ما به این نتیجه رسیده ایم که این جوان بی گناه بوده است و بی جهت او را متهم نموده ایم. به همین خاطر نزد شما آمده ایم تا از او بخواهید ما را ببخشد شیخ که اسهال شدیدی گرفته بود ، لبخند پهنی زد و به آرامی در کنار جمعیت رید و گفت این جوان حتما شما را می بخشد. بروید و به کار خود برسید وقتی جمعیت پراکنده شدند شیخ آهسته نزدیک جوان رفت و در کنار او هم رید و گفت همان کسی که چشمان بقیه را کور کرد و آبروی تو را حفظ نمود اگر اراده کند می تواند پرده ها را براندازد و همه اسرارپنهان تو را برملا سازد و در یک چشم به هم زدن تو را رسوا کند قدر این حامی بزرگ را بدان و همیشه سعی کن کاری کنی که او خودش پوشاننده عیب های تو باشد جوان بعد از شنیدن این حکمت به قدری از خود بی خود شد و خشتک درید و جیغ زنان دور شد و آورده اند از آن پس به هر گربه که میرسید بلند اورا مجید میخواد مریدان دیگر نیز هنوز روی درختان میگوزند ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه خنگولستان است و هر جایی تو این سبک داستان شیخ و مریدان خوندید شک نکنید از ما کپی شده لیست داستان های شیخ و مریدان ◄
شيخ را به دهکده اي دور دست دعوت کردند تا براي آنها دعاي باران بخواند *fereshte* *fereshte* همه مردم ده در صحرا جمع شدند و همراه شيخ دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ايشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمين هاي تشنه سرازير نمايد *shokr* *shokr* اما ساعت ها گذشت و باراني نيامد . کم کم جمعيت از شيخ و دعاي او نااميد شدند و لب به شکايت گشودند *zabon* *zert* يکي از جوانان از لابلاي جمعيت با تمسخر گفت یا شیخ ریدم تو ریشت ، انگار دعاهات خریدار نداره ؟؟ گوز به شاگردات منتقل میکنی ؟؟ *fosh* *fosh* عده زيادي از جوانان و پيران حاضر در جمع نيز به جوان شاکي پيوستند و شيخ را به باد تمسخر گرفتند *amo_barghi* *amo_barghi* اما شیخ هيچ نگفت و در سکوت به تمام حرفها گوش فرا داد سپس وقتي جمعيت خسته شدند و سکوت کردند به آرامي گفت *fekr* *fekr* آيا در اين دهکده فرد ديگري هم هست که به جمع ما نپيوسته باشد!؟ همان جوان معترض گفت بله! پيرمرد دیوانه ایی که در خرابه ایی زندگی میکند و هر روز قرص جوشان در باکسن خود فرو میکند و با دامنی گُل گُلی بندری میرقصد و آواز میخواند ؛ او فقط نیومده *tafakor* *tafakor* شيخ گوزخندی زد و گفت چه میخواند ؟؟ جوان گفت نمیدانم شیخ گفت خاک بر سرت *bi asab* *bi asab* و شیخ گفت مرا نزد او ببريد! باران اين دهکده در دست اوست جمعيت متعجب، پشت سر شيخ به سمت خرابه اي که پيرمرد در آن مي زيست رفتند در چند قدمي خرابه پيرمرد ژوليده اي را ديدند کف از باکسن او به بیرون میریزد و با بغض به آسمان خيره شده است و قر میداد و میخواند دل از نامهربونی ها غمینه درون سینه ام غم در کمینه خرابه خونه ی دل از دو رنگی چرا رسم زمونه اینچنینه *gerye* *gerye* و به یکباره شروع به خوندن ترانه ی شادی کرد آممممنه چشم تو جام شراب منه آمنه اخم تو رنج و عذابه منه آمنه آمنه شورت ننت پا منه آمنه قهر نکن که قلب من میشکنه پشتم ، ز دستت آتیش گرفته مهره تو از دل بیرون نرفته شيخ جفتک زنان به سمت پیرمرد پرید و شروع به رقصیدن کرد :khak: :khak: و دیگر مریدان نیز تعادل روانی خود را از دست دادن و شروع به رقصیدن کردند و همزمان چشم به شیخ دوخته بودن شیخ در کنار پیره مرد شروع کرد به رقصیدن و پیره مرد همچنان میخوند آممممنه چشم تو جام شراب منه آمنه اخم تو رنج و عذابه منه شیخ منتظر ایستاد و پیرمرد ادامه داد آمنه آمنه شورت ننت پا منه شیخ شرته پیرمرد را از پایش در آورد :khak: :khak: :khak: و به آمنه پس داد تا به مادرش برساند مریدان که تقلید از شیخ همگی شورت های خود را در آوردند و به آمنه دادند تا به مادرش برساند شیخ فرمود خاک بر سرتان *bi asab* *bi asab* در همین زمان ناگهان آسمان ابری شد و شروع به رعد و برق زدن کرد و مریدانی که بدون شورت در حال رقصیدن بود را جزغاله کرد *bi_chare* *bi_chare* شيخ زير بغل پيرمرد را گرفت و او را به زير سقفي برد و خطاب به جمعيت متعجب و حيران و شرم زده گفت *bi asab* *bi asab* دليل قحطي اين دهکده را فهميديد ! در اين سال هاي باقيمانده سعي کنيد قدر اين پيرمرد و بقيه انسان های شاد رو بدونید ، او برکت روستاي شماست سعي کنيد تا مي توانيد او را زنده نگه داريد سپس از کنار پيرمرد برخاست و به سوي جواني که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد ریدم تو گوشت و عصای خود را به او فرو کرد *labkhand* *labkhand* و جوان بعد از شنیدن این حکمت شورت مادر آمنه رو به پا کرد و میخواند آمنه آمنه شورت ننت پا منه آمنه قهر نکن که قلب من میشکنه پشتم ، ز دستت آتیش گرفته مهره تو از دل بیرون نرفته و مریدان همگی خشتک دریدن و شروع به رقصیدن کردند تا از حال رفتند *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** انصافا خودم خیلی خندیدم وقتی مینوشتمش *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان این سبک داستان های شیخ و مریدان رو فقط اینجا داخل سایت خنگولستان میتونید پیدا کنید و هر جای دیگه دیدید بدونید از ما کپی شده همه ی داستانک های شیخ و مریدان ◄ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ سال نو مبارکتون سالی پر از خنده داشته باشید
روزی شیخ و چند از مریدان برای آبیاری شب به صحرا رفتن و در حین کار کردن شیخ برای آنها از مباحث عمیق عرفانی سخن مینمودنی و مریدان با شنیدن این سخنان از خود بی خود میشدند و خشتک به هوا میپرنداند بعد از آبیاری نیمه های شب بود و تاریک تاریک و مریدان و شیخ در حاله بازگشتن بودن که ناگهان فیلی وحشی به شیخ حمله کرد و عاج فیل به پشت شیخ فرو رفت و شروع به جیغ و داد کرد و نعره بسیار نمود شیخ و مریدان دیگه در تاریکی شب هیچ چیز نمیدیدن و با بیل بسیار بر سر کله ی هم زدند و ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ فیل ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ کشتند بعد از کشتن حیوان همه دور آن جمع شدند و هر یک بر بدن فیل دست میکشیدن و حدس میزدند یکی از مریدان دست به خورتوم فیل میکشید و در تاریکی گفت مار شکار کردیم یکی دیگر دست به پای فیل میزد و میگفت ستون شکار کردیم مثل ستون است مریدی دست به دم فیل میزد و در تاریکی میگفت نه فکر میکنم خر است ؛ خر شکار کردیم شیخ نیز گاه گاه ناله میکرد و دستش به عاج فیل بود مریدان در تاریکی از شیخ پرسیدن یا شیخ چه شده ؟ شیخ پاسخ داد احمقا فکر میکنم مرا شکار کردید چون دست بیل یکی از شما به من وارد شده مریدان صدای شیخ را دنبال کردن و او را از عاج فیل که فکر میکردند دست بیل است جدا کردند خلاصه بعد از بگو مگو های طولانی جنازه فیل را به طناب بستن و به سمت روستا میکشیدن و بسیار زور میزدند تا اینکه یکی از همسایه ها ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ آنها ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، شیخ و مریدانش ﯾﮏ فیل شکار کردند مریدان با شنیدن این حرف سر تا پا خشتک شدند و بیل های خود رو به هم دیگر فرو کردند و خشتک دریدن و عده ایی نیز به کناری رفتند و لی لی حوضک بازی کردند شیخ نیز ابتدا دو سه ساعت به افق خیره ماند و شروع کرد به دنبال نخ و سوزن گشتن اهالیه روستا از شیخ پرسیدن یا شیخ سوزن برای چه میخواهی ؟ شیخ پاسخ داد من فک میکردم دست بیل بوده ولی مثل اینکه از دست بیل بسیار بزرگتر بوده اهالیه روستا با اینکه سر از چیزی در نیاوردند خود را از خشتک آویزان کردند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان این داستان ها رو فقط داخل خنگولستان میتونید ببینید و بشنوید ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ دانلود خنگولستان ورژن جدید لینک از طریق برنامه بازار ◄ ~~~~~~~~~~~~~ لینک از طریق برنامه مایکت ◄ ~~~~~~~~~~~~~ لینک دانلود مستقیم ◄
شیخ سوار بر خرش می رفت ، و داشت از کنار مریدی که در زیر درخت خوابیده بود میگذشت مرید خرو پوف کنان بود و در خواب هزیون میگفت و اینچنین سخن بر زبان میآورد من زن میخوام ... ولم کنید او از آنه من است و در خواب عمیقی بود و دهانش هنگام خورو پوف باز میماند ناگهان شیخ دید که ماری در حاله رفتن به دهان اوس شیخ به یک باره برای کمک به مریدش لگدی به خرش زد تا خر تند تر برود ، خر بدون توجه به لگد شیخ همچنان آهسته حرکت میکرد ، شیخ اندکی دست در دماغ خویش کرد و فکری به ذهنش رسید ، دست در خورجین خود کرد و اندکی فلفل به مخرج خر استعمال کرد ، به یک باره آتش از خر به پا خواست و خر و شیخ هر دو به درخت خوردند ولی دیگر کار از کار گذشته بود و سعی و تلاش و فکره او به جایی نرسید و مار به دهن مرید رفته بود شیخ که در اثر برخورد با درخت مغزش ضربه خورده بود و دود از خرش بلند شده بود برای نجات مرید خواب نقشه ای کشید برای همین بدون اینکه مرید را بیدار کند و توضیح دهد که ماری به شکم تو رفته ، پای او را به خر که بی هوش افتاده بود ، بست و با تازیانه شروع به زدن مرید کرد مرید که خواب بود و با ضربه ی تازیانه از خواب بر خواسته بود ؛ خشتکش اتصالی کرد و از ترس شیخ ، که او را کتک میزد ، صدای بز میداد و فرار میکرد و چون پای او به خر بسته شده بود نمیتوانست زیاد دور شود و شیخ همچنان با تازیانه دنبال او دور تا دوره خره بیهوش میدویدند مرید که دید شیخ دست بردار نیست هی دوره خر میدوید و نمیتوانست پای خود را که به خر بسته شده باز کند چون به محض ایستادن شیخ او را سیاهو کبود میکرد و او را با شدت می زد مرید پس از دویدن های طولانی خسته و نالان به زیر درختی که پای آن خوابیده بود پناه گرفت ، و شیخ او را مجبور به خوردن سیب های گندیده ی پایین درخت کرد ؛ به طوری که شکم او از فرط خوردن باد کرد و بعد دوباره مرید بیچاره را مجبور کرد که دور خر بدود هر چه مرید التماس می کرد فایده نداشت، کار به جایی رسیده بود که اشک می ریخت و نفرین می کرد و شیخ را فحش می داد ولی شیخ گوشش به این حرفها بدهکار نبود و به کار خویش مشغول بود و در جوابه فحش ها و نفرین ها میفرمود ننته این وضعیت تا غروب ادامه پیدا کرد تا جایی که مریده مار خورده دیگر انرژی برای دویدن نداشت و از طرفی سیبهای گندیده درون شکمش نیز بسیار آزارش می دادند تا جایی که دیگر نتوانست تحمل کند و تمام آنچه که درون شکمش بود یک جا بالا آورد و خالی کرد، تازه آنجا بود که چشمش به مار افتاد و سمی که از داخل شکمش بیرون می آمد را دید گیج و مبهوت به مرد شیخ نگاه کرد و گفت ؛ یا شیخ اینقد کتکم زده ایی روده ام را بالا آوردم سپس شیخ گفت اخمخ مار است نه روده مرید به یک باره از فرط شنیدن این سخن بقیه ی سیب های گندیده را اینبار پایین آورد و به خر تبدیل شد و به شیخ گفت به راستی که پدرم را در اوردی و من جانم را مدیون تو هستم . من برای تمام نادانیم از تو عذر می خواهم و برای تمام ناسزاهایی که به تو داده ام از تو حلالیت می خواهم اما خوب یا شیخ چرا از اول به من ماجرا را نگفتی تا من آنگونه برخورد نکنم شیخ در حالی که سوار بر خرش در افق محو میشد و از مرید آشفته دور می شد به او گفت: اگر من از همان اول به تو میگفتم قضیه رو از ترس بر خود میریدندی مرید با شنیدن این سخن مُشتی فلفل به مخرج خود استعمال کرد و به یک باره منفجر شد و خشتک سر تا سره بیابان را فرا گرفت ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ هرگز مار نخورید
مردی سگی داشت که در حال مردن بود او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود خشتک پاره میکرد و ناله و زاری میکرد شیخ و چندی از مریدان از آنجا میگذشتند ، از مرد پرسید: علت این خشتک دریدن و آهو ناله از چیپس ؟ مرد گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد شیخ پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ مرد گفت: نه از گرسنگی میمیرد شیخ گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد شیخ یک کیسه پر در دست مرد دید پرسید در این کیسه چه داری؟ مرد گفت: نان و غذا برای خوردن شیخ گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟ مرد گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم شیخ گفت : خاک بر سرت و رفت مرد از فرت شنیدن این سخن به سگ تبدیل شد و خشتک خود را درید و بععععع بعععععع کنان به دریا شنا کرد و مریدان که شاهد این ماجرا بودن یکی در میان در شلوارشان ری*دن ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ نتیجه : اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های سایت تفریحی خنگولستان
شیخی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند
شیخی دست از دنیا برداشته بود . مریدان او را گفتند چرا از دنیا نصیبی بر نداری ؟ گفت : اگر کسی از شما بشنود که من با عجوزی فرتوت وصلت کرده ا م، چه می گویید ؟ ناچار می گویید حیف چنین جوانی که سر به چنین پیرزنی فرود آورده و جوانی خود را تباه و ضایع کرده سپس ﺷﯿﺦ ﻟﺨﺘﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪ ﺭﯾﺸﯽ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺧﺸﺘﮏ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪﻩ ﻓﺮﻣﻮﺩ پس بدانید که این دنیا عجوزه ایی پیر است و تا امروز به هزاران نفر شوهر کرده است و هنوز از عهد دیگری در نیامده به دیگری میپیوندد و آن کسی که خودش رو با چنین عروسی آرام میکند ؛ همانی است که زیبایی دین را ندیده تا زشتیه این دنیا برایش آشکار شود ﺧﺒﺮ ﺩﻗﯿﻘﯽ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﺑﻘﺎﯾﺎﯼ ﺧﺸﺘﮏ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻓﺮﺳﻨﮕﯽ ﺳﺮﺍﯼ ﺷﯿﺦ ﯾﺎﻓﺖ ﺷﺪ
روزگاری مریدی و شیخ خردمند در سفر بودند شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند و از شیر تنها بزی که داشت خوردند مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به شیخ خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد پاگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به شیخ خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت سال ها گذشت و روزی مرید و شیخ وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم و یک روز صبح دیدیم که مرده مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد مرید به این نتیجه رسید که هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد سپس از نتیجه گیری خود خشتک پاره کرد و به صحرا گریخت و از آن پس هر بزی میدید میکشت و بعععع بععع میکرد *vakh_vakh* *vakh_vakh*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم